کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

هنوز هستم !!!

          

                     

ناصر عبدالهی درگذشت و من نه از علاقه به موسیقی و صدایش، بلکه حتی از آن جا که صدایش همراه یکی از بهترین خاطراتم بود و هنوز با آوای موسیقی اش حس خوب یک خاطره خوب وجودم را پر می کند، چیزی ننوشتم. شب یلدا آمد و رفت و من با همه چیزهایی که از آن داشته و دارم، ساکت ماندم. هالووین و کریسمس و سال نوی میلادی هم سکوتم را باز نکرد. اعدام صدام سوژه خوبی برای نوشتن بود. سالگرد فاجعه زلزله بم هم. ولی هیچکدام مرا به گفتن، نوشتن وا نداشت. هر روز با هر چیزی که داشت هم. آخرینش محرم. دیروز هم که عاشورا بود.

همه این ها را نگفتم که الان بگویم اتفاقی مرا به نوشتن وا داشته؛ نه! راستش حرف برای زدن زیاد است. همیشه حرف برای زدن هست. حالا که نگاه می کنم، چیزی مثل حس و حال سر زدن های نیمه شبم به قبرستان نزدیک خانه دانشجوییم، آن هم در این شبهای سرد و مه زده، به مراتب جالب تر است برای نوشتن. یا حس زنجیر زدن به یک نذر در عزای امام حسین (ع) یا شادی خبر ازدواج دوستانم و .. . فکر می کنم احساسات فردی ما ناب تر از نظرمان درباره رخدادهای پیرامون باشد؛ چه اینها را فقط خودمان می دانیم و چون اصیل هستند، هیچ وقت تغییر نمی کنند. ولی نظرات ما به قدر اطلاعاتی است که داریم و احساسمان به رخدادهای بیرونی، به قدر اطلاع ما از آنهاست. در نتیجه به افزایش یا ویرایش اطلاعات، نتیجه طبیعتا تغییر می کند.

بگذریم .. می دانید مشکل من چیست؟ گاه به گاه دچار حس و حالی می شوم که هرچند راه بیرون آمدن از آن را می دانم و گاه نیز حس و حال کاذبی است، ولی چون وجودشان طبیعی است، نمی توانم با آنها مقابله کنم. خوب، این درد مرا افزون می کند. مثل وقتی است که امتحانی را که جواب تمام سوالهایش را بلدید، به علت یک سر درد بی موقع یا بهم خوردن حال و مزاج، خراب کنید.

شاید به نظر بیاید فکر کردن به این چیزها از روی بی دردی باشد. بی درد نیستم. مشکلات زندگی روزمره را که همه دارند، حتی این هم خانه بی خیال ما. جز آن هم بسیار حساس شده ام (منظورم از نظر واکنش است) و در نقطه مقابل آن، اخیرا بی خیالی عجیبی در وجودم یافته ام. به علاوه تناقض های زیادی از این دست (و گونه های دیگر) وجود دارد که آزارم می دهد. پرداختنم به ای جزئیات، ولی از روی گریز است. شاید از عوارض همین بی خیالی اخیرالذکر باشد.

بی خیال ..! آمدم که بگویم هنوز هستم. هر چند، سرای وبلاگم بی میهمان است.