کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

چه با کلاس!

         

             

·         چه با کلاس! توی اتاقم تنها نشسته ام پای لپ تاپم که الان شکل مدرن یه ماشین تحریر رو پیدا کرده. موسیقی فضا، یه کلاسیکه! یه موومنت زیبا از بتهوون! همه نور اتاق رو یه چراغ زرد رنگ تامین می کنه که علاوه بر در آوردن پدر چشمم، فضای با کلاس موجود رو تشدید می کنه. خودمم .. خوب، لابد موهام ژولیده است! یه رکابی تنمه و یه عینک استیل که این هم تلقی مدرنی از عینک های پنسی قدیمیه، روی چشمام! چقدر نویسنده توی کتاب ها و فیلم های جا گرفته توی ذهنتون هست که تو این شرایط نوشتن؟! خودم شخصا راه دوری نمی رم. یاد اون نویسندهه تو نسخه بازسازی شده "مولن روژ" افتادم. آره خوب، یه چیزایی کمه! می تونست بغل دستم یه سیگار روشن به لبه ی یه جا سیگاری پر از ته سیگار تکیه زده باشه یا حتی بین لبهام باشه. اما خوب، من دودی نیستم. یه فنجون، نه، بزرگتر .. یه لیوان قهوه هم می تونست ضمن حضور روی میز و بروز بخارهاش و پخش یه رایحه خوش تو فضای اتاق، کلاس اوضاع رو هم تا حد شگرفی افزون کنه! خوب، حالا که حد کلاس موقعیت دستتون اومد، وقتشه فکر کنید که قراره چه شاهکار بزرگی در این راستا خلق بشه؟! پاسخ ساده است : هیچی!

·         دیشب رفتم بازار تا بلکه توی شلوغی خرید کردن های شب عید مردم، منم حس کنم که سال نو داره می آد. این که حس کردم یا نه رو کار ندارم. توی راه بازگشت به خونه، چشمم افتاد به تابلوی یه آرایشگاه. قبلا هم دیده بودمش. شرط می بندم هیچ کس نتونه حدس بزنه اسمش چیه! آرایشگاه "بابی ساندز"! اوه .. آره، می دونم، نمی شناسینش. می شناسین؟! اگه راست می گین بگین کیه! مهم نیست. دیر یا زود یه پست راجع بهش توی وبلاگ می ذارم.

·         توی یه خبر خوندم که رئیس سازمان میراث فرهنگی استان فارس به ادعای اصفهانی ها مبنی بر اصفهانی بودن سلمان فارسی  اعتراض کرده. خوب، قبول، ولی تا جایی که من می دونم سلمان فارسی از اهالی رومز یا به نام امروزیش، رامهرمزه. یک شهر کوچک در استان خوزستان!

·         به احتمال زیاد بعد از تقریبا 10 ماه، فردا دوباره خبرنگار می شم. ( دنبال چی می گردی؟!خبر به این مهمی، مگه دنباله ای می خواد؟!)

·         .....

·         .....

 

 

پ ن : فعلا همین . یه فکرایی واسه وبلاگ دارم، یواش یواش رو می کنم. هر چند، بعید می دونم واسه کسی زیاد فرقی بکنه!

پس از مرگم ..

      

          

تکه کاغذی را وسط یک کتاب درسی که از دوستی گرفته ام پیدا می کنم . یادم می آید خودم به او دادمش . با خطی خوش رویش نوشته است :

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آن قدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد ؛

گلویم سوتکی باشد به دست طفلی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد

بدینسان بشکند دائم

سکوت مرگبارم را

 

 

                                                             " دکتر علی شریعتی "

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

پ.ن : این را تقدیم می کنم به "ک" که 8-7 بار از من خواست تا برایش این را به "اس ام اس" بفرستم و فرستادم و باز هر بار ... . هنوز هم گاهی باز می خواهدش .

 

پ ن 2 : این تقدیمی بالا مال زمانی است که وبلاگ قبلیم را نوشتم و این پست را گذاشتم. راستش الان مدتی است از "ک" خبر ندارم. راه های ارتباطیمان هم قطع است و او هم بی معرفت تر از من. دلم برایش تنگ شده. شاد باشد هر جا هست. باز هم تقدیم می کنم به "ک" عزیز.