کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

دیگر نمی توانم پرواز کنم!

       

        

دیگر نمی توانم پرواز کنم. می توانستم، اما دیگر نمی توانم. امروز صبح این را فهمیدم. من از یاد برده بودم که پرواز کردن را بلدم. بلدم؟! بلد بودم. من پرواز می کردم.

اولین بار از روی کودکی دستهایم را به دو طرف گشودم. آنها را مثل پرنده ها، بالا و پایین تکان دادم وروی پاهایم پریدم. انتظاری بیش از رویای پریدن نداشتم، ولی .. من پرواز کردم! از روی زمین بلند شدم. چقدر؟ شاید یک متر. ترسیدم. خواب بودم؟! نه. بیدار بیدار! من پرواز می کردم. به خودم مسلط شدم. دوباره ایستادم، دستهایم را گشودم، بالا و پایین تکانشان دادم و با پاهایم پریدم و .. و باز هم پرواز کردم. این بار بالاتر رفتم. بالاتر از یک متر. سرم به سقف اتاقم خورد. دوباره روی زمین نشستم و این بار نترسیدم. خوشحال بودم. من می توانستم پرواز کنم.

این یک رویا بود؟! نه! من پرواز می کردم. وقتی دانستم که می توانم، به باغچه خانه مان رفتم. در میان آن ایستادم و باز هم دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. آخر برای پرواز فضای بیشتری می خواستم. می خواستم ببینم چقدر می توانم بپرم. پرواز کردم و روی سقف پارکینگ خانه نشستم. نه! بیشتر هم می توانستم. باز هم پریدم؛ بالاتر. روی قله شیروانی خانه نشستم. در چشم اندازم جایی مرتفع تر نبود. ولی باز هم پریدم. روی آنتن خانه نشستم. می خواستم ببینم قمری های کوچکی که روی آنتن می نشیند چه حسی دارند! و خوب، آنتن توان وزن مرا نداشت. همین قدر که یک میله اش شکست، فهمیدم. پریدم و باز بالاتر رفتم. آنقدر رفتم که بازوهایم خسته شد. آن وقت بود که پایین آمدم و در میان باغچه نشستم. من می توانستم پرواز کنم!

خواب بود یا خیال؟! نه! مادرم را به شهادت بردم. داشت ظرف می شست؛ گفتم: "مامان، من می تونم پرواز کنم!". چپ چپ نگاهم کرد و لبخند زد. گفتم:"باور نمی کنی؟ بیا نشونت بدم". دستش را گرفتم و چادرش را دستش دادم و او را تا بیرون از خانه، تا کنار خیابانمان کشاندم. خیابان خلوت بود. گفتم: "حالا ببین!". دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. از زمین بلند شدم و تا ته خیابان را رفتم و برگشتم و چرخی در هوا زدم و روبه روی مادرم روی زمین نشستم. گفتم:"دیدی؟!". خندید.

و من پرواز می کردم. هر وقت و هر جا دلم می خواست. این را از یاد برده بودم؛ تا امروز صبح!

در خواب می دیدم. پرواز می کردم. این سو و آن سو را در آسمان طی می کردم، نه بر زمین. بیدار که شدم، شیرینی یک رویا با من بود، ولی .. ولی ناگهان شیرینی تلخ شد. آخر یادم آمد که من پیش از این واقعا پرواز می کردم. با خودم گفتم:"نه،لابد اشتباه می کنی. پرواز؟ مگه میشه آدم همین جوری پرواز کنه؟". ولی نه! پرواز کردنم یک خیال نبود، خاطره بود! دیگر دانسته بودم، به یاد آورده بودم که من زمانی پرواز می کردم. از جایم بلند شدم. دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و بر پاهایم پریدم، ولی .. ولی هیچ! حتی ذره ای از زمین بلند نشدم. دستهایم را بیشتر تکان دادم و تندتر. مگر می شد؟! من می توانستم پرواز کنم. حالا هم باید می توانستم. لابد قلقی داشت که فراموش کرده ام. ولی نه. نشد. پرواز نکردم. بازوانم خسته شد. خودم هم. برای پرواز کردن سنگین بودم. روی تختم نشستم. مغموم! سعی کردم بیشتر فکر کنم. باور کنم که پرواز نمی کردم. ولی مگر می شد؟! مطمئن بودم که من زمانی پرواز می کردم. چرا فراموشش کرده بودم، نمی دانم؛ ولی من پرواز می کردم.

از اتاقم بیرون آمدم و در جستجوی مادرم به آشپزخانه رفتم. آنجا بود. غذا می پخت. اشک در چشمانم حلقه زده بود. گفتم:"مامان، من دیگه نمی تونم پرواز کنم!". خواهرم هم در آشپزخانه بود. گفت:"چیه سر صبحی؟خواب دیدی؟ دیوونه شدی؟". گفتم:"نه. می می تونستم پرواز کنم. یادم رفته بود. حالا یادم اومد. مامان شاهده، مگه نه؟ بهش بگو که دیدی؛ بگو".

مادرم چیزی نگفت. فقط نگاهی کرد و لبخند زد.

نظرات 2 + ارسال نظر
ایلیا دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ http://iliya.co.sr

سلام خوب بود

سکوت سرد سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:08 ق.ظ http://SoKooTeSarD.PerSianBloG.Com

man niz chon to
Salhast digar
royaye parvaz ra
be gure sarde arezoohayam seporde am !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد