کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

رهایی به مرگ!

          

           

نشسته بودم و برای خودم فیلم می دیدم. نمی دونم چطور شد که ناگهان از عالم فیلم بیرون اومدم و یاد "لاله و لادن" افتادم. آره، همون خواهران دوقلوی به هم چسبیده ایرانی. فیلم، ایرانی نبود؛ پس اسمی هم از لاله و لادن توش نبود که منو یادشون بندازه. صحنه ای هم نداشت که به موضوع اونها ربط داشته باشه. این یاد کردن از کجا اومد رو نمی دونم. به هر حال دلم گرفت. به "گ" SMS دادم: "یاد لاله و لادن افتادم. یادته؟! چه فراموشکاریم!". جواب داد: "ا .. پارسالم بهم همینو گفتی"! یادم نیومد که پارسال هم .. ولی "گ" مطمئن بود. بگذریم ..

اومدم پای اینترنت پی دو تا تحقیق و اینها. یادشون دوباره اومد. گفتم بذار یه سرچ رو نامشون بکنم : نتیجه توی گوگل حدود 700 صفحه بود! خوندم و بغض کردم .. همین.

روز عملشون یادم نمی ره. .. الان هم نمی تونم ازش بگم. مطلب زیر رو از سایت ویکیپدیا اینجا می گذارم:

"لاله و لادن در شهر فیروزآباد در استان فارس از پدر و مادری به نام دادالله و مریم بیژنی متولد شدند. پدر و مادر آن دو کشاورز و اهل روستای لهراسب بودند. آنان پس از تولد لاله و لادن آنان را رها کردند.

دکتر علیرضا صفاییان لاله و لادن را در سال ۱۳۵۴ به فرزندی پذیرفت.

لاله و لادن بیژنی بر اثر عوارض بعد از عمل جراحی درگذشتند. شاید وقتی در روز 17 تیرماه سالِ 1383 شکست عمل جداسازی دوقلوهای به‌هم‌چسبیدة ایرانی در صدر اخبار کشور و جهان قرار گرفت،

از ابتدا... «ما دو انسان کاملاً جدا از هم هستیم که به یکدیگر چسبیده‌ایم. ما دیدگاه‌های متفاوت و شیوة زندگی متفاوتی داریم.» لادن که این جمله‌ها را در روزهای پیش از عمل جداسازی به خبرنگاران می‌گوید، بلافاصله بعد از جدا شدن از خواهر خود جان می‌سپارد و لاله نیز ساعتی بعد جان خود را از دست می‌دهد. روز دهم دی سال 1352 هجری شمسی، در روستای لهراسب شهرستان فیروزآباد فارس، دختران دوقلویی به ‌دنیا آمدند که از ناحیة سر به هم چسبیده بودند. آنها فرزندان خانوادة فقیر مریم‌خاتون و دادالله بیژنی بودند. بعدها بهزیستی نام آنها را لاله و لادن گذاشت. لاله و لادن پس از تولد در بیمارستان فیروزآباد، به بهزیستی منطقه و از آنجا به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شدند و سپس به بیمارستان شهدای تجریش فعلی سپرده شدند. در سال 1354، علیرضا صفاییان دوقلوها را به فرزندخواندگی پذیرفت، برای آنها شناسنامة مجزا گرفت و به خانة ویلایی خود در حومة کرج برد. لاله و لادن 15 ساله بودند که از وجود خانوادة اصلی‌شان در شیراز و هویت واقعی خود مطلع شدند. بهزیستی آنها را از خانوادة صفاییان جدا و سازمان ثبت‌ احوال شناسنامه‌های دیگری با اسامی لاله و لادن بیژنی برای دوقلوها صادر کرد. با اصرار والدین اصلی دوقلوها، مجتمع قضایی تهران از لاله و لادن خواست که در حضور پدر و مادرشان و خانوادة صفاییان، یکی از آنها را انتخاب کنند که دختران نپذیرفتند و از آن پس در خانه‌ای مستقل به زندگی ادامه دادند.

لاله و لادن که ابتدا در کنکور دانشگاه‌ها در دو شهر مجزای یزد و کرج برای ادامة تحصیل پذیرفته شده بودند، با مراجعة پدرخوانده‌شان به رئیس‌جمهور وقت، توانستند مجوز تحصیل در یک شهر و یک رشته را پیدا کنند. آنها تحصیلات خود را در رشتة حقوق در دانشگاه تهران آغاز کردند. پس از آن تنها دانشجویان جدید‌الورود لاله و لادن را در کلاس‌ها، کتابخانه، سلف سرویس و خیابان‌های دانشگاه با چشم دنبال می‌کردند. چون با تلاش مضاعف دوقلوها برای اثبات استقلال شخصیتی‌شان، بقیة دانشجویان و استادان به‌وضوح می‌دیدند که این دو دختر جوان واقعاً فرقی با دیگران ندارند. آنها دو انسان کاملاً جدا از هم بودند که فقط به یکدیگر چسبیده بودند. اما گویا تنها دوستان نزدیک این دو، به استقلال آنها باور قلبی داشتند.

مشکل اصلی لاله و لادن زمانی آشکار شد که با در دست داشتن مدرک لیسانس حقوق، به جست‌وجوی کار برآمدند. اما هرچه بیشتر تلاش می‌کردند، کمتر نتیجه می‌گرفتند. آن دو دختران سخت‌کوشی بودند که علاوه بر داشتن مدرک تحصیلی، به زبان انگلیسی و کار با کامپیوتر مسلط بودند، اما... آخرین بار، زمانی که یکی از بخش‌های دولتی پس از سه ماه کار آزمایشی به آنها جواب رد داد، لاله و لادن با چشم گریان به خانه آمدند و تصمیم گرفتند به هر قیمت از هم جدا شوند. لادن تأکید می‌کرد: «به هر قیمت.»

10 خرداد 1382 «جراحان در سنگاپور امروز تصمیم نهایی خود را دربارة انجام عمل جراحی جداسازی لاله و لادن، دوقلوهای به‌هم‌چسبیدة ایرانی، اعلام خواهند کرد.» هفت سال پیش از این تاریخ، پزشکان آلمانی امکان جداسازی لاله و لادن را، به‌دلیل نتیجة قطعی مرگ یکی از دو خواهر یا هر دو، رد کرده بودند. اما این بار لاله و لادن که از موفقیت جداسازی دوقلوهای نپالی که مانند آنها از سر به هم چسبیده بودند به ‌دست کیت گوا جراح زبدة سنگاپوری در سال 2001 باخبر شده بودند، تصمیم گرفتند با او تماس بگیرند و خواهان عمل جراحی مشابهی برای خود شوند. بعد از موافقت پزشکان متخصص این گروه جراحی، لاله و لادن راهی سنگاپور شدند تا بعد از آزمایش‌های مختلف مشخص شود که آیا پزشکان سنگاپوری توانایی جداسازی آنان را دارند یا نه!

17 خرداد 1382 «دکتر کیت گوا، سرپرست گروه جراحی لاله و لادن، تأکید کرده است که امکان مرگ یا فلج شدن آن دو نیز وجود دارد و تمامی این موارد برای آنها توضیح داده شده است.» سایت بی‌بی‌سی فارسی در ادامه می‌نویسد: «لادن ـ همان دختری که قدبلندتر است و از روبه‌رو طرف چپ قرار دارد ـ می‌خواهد به شهرستان خود برگردد و به وکالت بپردازد. لاله می‌خواهد در تهران بماند و روزنامه‌نگار شود. اگر آنها توانسته‌اند تا امروز مشکلات بدنی و اجتماعی استثنایی بودن خود را از سر رد کنند، در اجتماع حضور یابند و ادامة تحصیل دهند تا آیندة خود را بسازند، حالا این آینده فرا رسیده است. آنها می‌خواهند در حرفه‌هایی جداگانه کار کنند. دیگر به‌هیچ‌وجه به‌هم‌چسبیده بودنشان با میل و اصرارشان به استقلال جور درنمی‌آید.

دوقلوها می‌گویند اگر شرایط ما به همین نحو ادامه داشته باشد، دیگر نمی‌توانیم آن را تحمل کنیم. به همین دلیل است که لاله و لادن همة مخاطراتی را که پزشکان از پیش اعلام می‌کنند می‌پذیرند. این اولین عمل جداسازی دوقلوهای به‌هم‌چسبیدة بالغ در جهان است.» شاید همین جسارت در رویا‌رویی با واقعیت است که سبب می‌شود سیل کمک‌های مالی از سراسر جهان به‌ حساب آنها در سنگاپور سرازیر شود. گروه جراحی خواهران به‌هم‌چسبیدة ایرانی به سرپرستی دکتر کیت گوا شامل 35 متخصص، 5 جراح اعصاب، 1 متخصص جراحی عروق، 6 متخصص جراحی پلاستیک، 8 رادیولوژیست و، در مجموع، 125 نفر پزشک است. عمل جراحی جداسازی لاله و لادن در بیمارستان رافلز سنگاپور آغاز می‌شود، 52 ساعت می‌گذرد، پزشکان بیش از 80 درصد بافت‌ها را از یکدیگر جدا کرده‌اند که خونریزی شروع می‌شود. گردش خون در بدن لادن مختل می‌شود و لادن جان می‌سپارد. بعد از مرگ لادن، بلافاصله فعالیت پزشکان برای نجات لاله که به حالت اغما فرو رفته است شروع می‌شود. یک ساعت و نیم بعد، با وجود تزریق خون و تلاش بسیار پزشکان، لاله هم درمی‌گذرد. لاله و لادن که قبل از سفر به سنگاپور بارها برای تأمین هزینة سفر خود با جواب منفی روبه‌رو شده بودند، پس از مرگ به شهرتی جهانی دست یافتند و اسطوره‌های ایرانی نامیده شدند. حضور مردم در مراسم تشییع جنازة آنها به حدی بود که جادة لهراسب به فیروزآباد و 30 کیلومتر از جادة فیروزآباد به شیراز مملو از اتومبیل‌های مردمی بود که برای آخرین دیدار با دوقلوهای جداشدة شیرازی آمده بودند."

تمام عمر دیر رسیدیم!

       

          

"دلشدگان" حسین علیزاده و محمد رضا شجریان در اتاقم می شورد. "ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم .."! دلشدگان را علی حاتمی ساخت .. سال 1370 ! ناگهان  یادم می افتد که 14 آذر سالگرد درگذشتش بود. شاعر سینمای ایران! کسی که فیلمهایش شعر بود و پر از روح ایرانی! هر چند با 3 روز تاخیر .. اما روانش شاد .. یادش گرامی .

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟!

         

              

روز دانشجو ! خوب که چی؟! واقعا چه چیز این روز به ما ربط دارد؟! کجای ما به دانشجو شبیه است که برایمان روز بزرگداشتی بگذارند و بهمان تبریک و گرامی باد تحویل دهند؟! شاید کسی پیدا شود و بگوید کار پاکان را قیاس از خود نگیر! یا بگوید حرمت امامزاده با متولی است و اگر خودمان به خودمان احترام نگذاریم از دیگران نباید توقعی داشت و .. . بخش اول که جای بحث زیاد دارد. در مورد بخش دوم هم، خودمان را گول نزنیم. اول این که ما به اندازه کافی به عمل احترام خود را شکسته ایم و این چهار کلامی که شاید 10 نفر هم آن را نخوانند، به جایی از شوکتمان (!) لطمه نخواهد زد. دوم این که مگر اصلا کسی احترامی برای دانشجو قائل هم هست که نگران کاهشش باشیم؟! نزد استاد، کارمند دانشگاه و حتی کارگر ساده دانشگاه که اغلب حرمتی نداریم. حتی صاحبخانه ها (اگر پی خانه دانشجویی باشی) و همسایه ها  و مردم شهر (منظورم بیشتر شهرهای کوچک است)، مثل یک خلافکار که هر کاری از او برمی آید به دانشجو نگاه می کنند. مغازه دار هم که تا دانشجو می بیند، دوستی با خدایش را فراموش می کند. (چند ماجرا برایتان بگویم تا باور کنید؟)

روز دانشجو را به یاد اولین حرکت های جنبش دانشجویی به یادمان گذاشته اند. جنبشی که امروز گویی به سکون رسیده است. موجیم و آسودگی ما عدم ماست؟! من جز مردابی نمی بینم. چرا؟!

در این چرا زیاد فکر کرده ام. قبول دارم. نمی شود همه را به یک چوب زد. کسانی هم هستند که واقعا دانشجویند و کسانی هم هستند که حرمت دانشجو را می دانند. اما با یک یا دو گل مگر بهار می شود؟! این نوشته را که می خوانید، استثناها را فراموش کنید (اگر چنین آدم های خوبی در اطراف شما زیادند، از اقبال خوش شماست). من دانشجو هستم. دوستان دانشجو هم دارم. در دانشگاه رفت و آمد دارم. به دلیل فعالیت های صنفی-دانشجویی، فرهنگی و سیاسی در دانشگاه علاوه بر درس، جو دانشگاه را هم به اندازه کافی درک کرده ام. به عنوان یک خبرنگار هم دانشگاه جایی بوده است که از بیرون آن را نگریسته ام. این ها را می گویم تا بدانید اگر حرفهایم تلخ است یا واقعیت است یا آن قدر بد دیده ام که چنین دل پری داشته باشم.

دانشجو، همان گونه که از نامش پیداست، در درجه اول برای کسب دانش به دانشگاه می رود. ولی امروز شاید باید فعل این جمله را ماضی کنیم. در اغلب نفراتی که در تلاش برای ورود به دانشگاه هستند، کسب دانش آکادمیک در وهله چندم اهمیت قرار دارد. موج مدرک گرایی (و نه مهارت گرایی) و نیز چشم و هم چشمی های آشکار و نهان رایج در بین خانواده ها اولین علل این امر هستند. این دید که در دانشگاه خوش می گذرد هم در بین تلاشگران ورود به دانشگاه وجود دارد. جذابیت محیط مختلط دانشگاه، افزایش پایه حقوقی و رتبه کاری در بین شاغلین، فرار از خدمت سربازی برای پسران و .. نیز از دلایل غیر کلاسیکی هستند که اغلب بر دانش اندوزی رجحان می یابند. در دانشگاه نیز اساتید، اغلب چندان کامل نیستند. دید شغلی به تدریس در دانشگاه باعث می شود اساتید بر خلاف تصور ایده آل از یک استاد، در درجه اول جنبه های مادی و نیز جایگاه اجتماعی را مد نظر قرار دهند. این در حالی است که علاقه به تدریس و پژوهش در حالت ایده آل دلایل اصلی انتخاب تدریس در دانشگاه به عنوان شغل هستند. از سوی دیگر حقوق پایین تدریس نیز باعث می شود استاد نتواند با فراغ خاطر به کار خود بپردازد. به هر حال او پیش از هر چیز انسانی با نیازهای متعارف آن است. اما خود دانشجو نیز چندان تمایلی به علم اندوزی ندارد. شاید این هم از دلایلی باشد که اساتید را از پیگیری جدی و دلسوزانه کارشان دلسرد می کند. دانشجو، حتی اگر با دیدی ایده آل و با هدف کسب دانش وارد دانشگاه شود، به احتمال زیاد در مقابل سیستم نمره گرای دانشگاه کم می آورد. در چنین شرایطی پاس کردن درس بر یادگیری آن مقدم می شود. چانه زنی برای کم کردن حجم درس، علاقه به تعطیلی کلاس ها و نیز کاهش ساعت کلاس (جمله "خسته نباشید" نوای آشنای کلاس های دانشگاه پس از گذشت یک ساعت از شروع کلاس است) ، بهره گیری از انواع ترفندها برای نمره گرفتن (از کپی کردن تمرین ها و پروژه ها از روی دیگران گرفته تا تلاش برای جلب توجه استاد و در نهایت تقلب سر جلسه امتحان) و .. از نمودهای این مسئله هستند.

همان طور که ورود به دانشگاه به عنوان یک الزام در جامعه اهمیت یافت (تقاضا)، امکان ورود به دانشگاه هم آسان تر شد (عرضه). امروزه پذیرش به جز در دانشگا ه های سراسری (که شکل کلاسیک دانشگاه در ایران هستند)، دانشگا ه های غیرانتفاعی، آزاد اسلامی، پیام نور و علمی کاربردی نیز اقدام به پذیرش دانشجو می کنند. علاوه بر این ها دانشگاه هایی نیز هستند که با اخذ نمایندگی از دانشگاه های معتبر خارجی، با اخذ شهریه بالا، اقدام به جذب دانشجو می کنند. ظرفیت پذیرش این دانشگاه ها نیز سال به سال افزایش می یابد تا آن جا که تنها نسبت پذیرش در آزمون سراسری ورود به دانشگاه (که دوره های روزانه و شبانه دانشگاه های سراسری و دانشگاه های غیرانتفاعی و پیام نور را در بر می گیرد و معتبرترین آزمون ورود به دانشگاه در ایران است) در سال گذشته به 2/1 رسید (یعنی از هر دو نفر داوطلب ورود به دانشگاه، یک نفر وارد دانشگاه می شود) . طبق خبرهایی که شنیده می شود، طی دو سال آینده صد در صد شرکت کنندگان در این آزمون می توانند وارد دانشگاه شوند (به قول مسئولان "به ازای هر داوطلب یک صندلی در دانشگاه وجود دارد"). وجود دوره های فراگیر و نیز پذیرش دانشجو در دوره کاردانی بدون کنکور نیز باعث شده است عده بیشتری دانشجو شوند! اگر تمام این موارد را با کاهش جمعیت جوان کشور (به دلیل انجام فعالیت های کنترل جمعیت در 20 سال گذشته) جمع کنیم، متوجه خواهیم شد که دانشجو شدن چقدر آسان است! بدیهی است آسانی ورود به دانشگاه و عمومی شدن آموزش، از ارزش صاحبان علم می کاهد. طلا، از کمیابی، طلاست؛ اگر خاک بود، طلا نمی شد! این یک حقیقت است که تعداد کسانی که ظرفیت حضور در دانشگاه را دارند، کم است. با ورود هر کسی به دانشگاه، دیگر دانشجو بودن یک ارزش نیست و مرامنامه ای هم ندارد. این است که امروز با نام دانشجو، مثلا دختربازی و پسربازی بیشتر به ذهنمان می آید تا کسب علم و تحقیق و پژوهش!

جنبش دانشجویی، تلاش دانشجو برای تغییر جامعه رو به بهبود و اثرگذاری بر جامعه، عدم سازش با نظام های سیاسی  همراهی با مردم نیز قربانی همه این مسائل است. البته شیوه برخورد با جنبش های دانشجویی توسط حاکمان جامعه دلیلی ارجح است. از آخرین حرکت این جنبش (واقعه 18 تیر و سالگرد آن) تا کنون آن قدر رکود آن را دیده ایم که به آن عادت کرده ایم. شاید تا چند سال دیگر چنین چیزی به نام جنبش دانشجویی در یاد کسی نباشد.

بگذریم .. شاید ما آخرین نسل دانشجویان باشیم که لااقل کمی به ناممان می آییم. شاید بهتر باشد از دانشجویی به یادآوری خاطرات تلخ و شیرین آن بسنده کنیم.

به تمامی دانشجویانی که واقعا دانشجو هستند (یا لااقل تلاش می کنند که باشند) .. روز دانشجو گرامی باد.

Number 23*

            

                

1) 15 آذر! تولدم بود .. بیشتر از یک ساعت ازش می گذره! حالا باید یه 365 روز دیگه بگذره تا یک سال به عمرم اضافه بشه (خوب، این یه امر بدیهیه!).

2) شب و روز تولدم چندان فرقی با روزهای دیگرم نداشت. شب تولدم تا 6 صبح بیدار شدم. 9 بیدار شدم و به دانشگاه رفتم. تا 4:30 هم سر کلاس بودم. بعدش هم رفتم بازار برای خرید. البته خرید بهانه بود. از اون شبهایی بود که اصلا تحمل وجود سقف بالای سرم رو نداشتم و چهاردیواری اتاق نفسمو تنگ می کرد (این مسئله به تولدم هیچ ربطی نداشت. گاه به گاه این جوری می شم. دلیل خاص دیگه ای هم نداره). بعد از خرید هم به سرم زد یه کم به مناسبت تولدم خودمو تحویل بگیرم. اینه که خودمو برای شام به خوردن کباب جگر دعوت کردم (بدسلیقه ام؟! خوب دوست دارم!). بعد هم خواستم یه چیز ویژه هم داشته باشم .. علاوه بر نوشیدن دلستر که چندان علاقه ای بهش ندارم، یه سیگار برگ فرد اعلا هم دود کردم! این دود کردن نه به این معنی که کشیدم که اصلا این کاره نیستم. دود کردم فقط! قربانیش کردم انگار!

3) کنار خیابون، منتظر تاکسی بودم که به دانشگاه برم. یهو یه تاکسی رد شد و یه چیز کوچیک سیاه ازش پرید بیرون و خورد رو آسفالت. تاکسیه هم رفت. نگاه که کردم اون چیز سیاه یه موبایل بود .. یه نوکیا N73. خوب، مثل یه شهروند خوب، تلفن خونشو از تو گوشیش پیدا کردم و با تماس با صاحبش، بالاخره گوشیو به صاحبش رسوندم. اینو برای تعریف از کار قهرمانانه ام ننوشتم! فقط : .. می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری، گر نبودم روزگاری این بماند یادگاری!!!

4) "ب" ، "الف" ، "ل" ، "گ" و "ن" .. این ها تنها کسانی بودن که به جز خانواده تولدم رو تبریک گفتن. از هیچ کادویی خبری نیست! امیدوارم خدا اون کادویی رو که ازش خواستم بهم بده!

5) "ب" بالاخره پیانو خرید! بعد از شاید 10 سال آرزوی داشتنش! بعد از این همه سال تمرین پیانو روی کیبورد! بعد از این همه سال صرفه جویی برای خرید یک پیانو! حالا دیگه پنجه های با استعدادش رو شاسی هایی می لغزن که باید (چه گنده گنده حرف زدم!). ذوقی که از شنیدن این خبر کردم کمتر از شوق خود "ب" نبود. امیدوارم روزی پای اجرای کنسرت، رسیتال یا حتی تک نوازی باشکوهی توسط او باشم.

6) دیروز امتحان داشتم. نکته جالبش این بود که پیش خانمی نشستم که اتفاقی متوجه شدم اون هم متولد 15 آذره!

7) شب و روز تولدم و حالا در آستانه فردای آن، زندگی همون زندگیه. روز تولد آدم، اگه قراره واسه کسی روز متفاوتی باشه، فقط واسه اون فرده. این هم دست خودشه و لاغیر. تولدم برام اون قدر گنده نبود. اما همین جوری رو هم که گذروندمش، خوب بود.

* : نام فیلمی به کارگردانی "جوئل شوماخر" و با بازی "جیم کری" که بر طبق سبک شوماخر فیلمی تعلیق آمیز است. دیدن جیم کری در فیلمهای غیر کمدی را قبلا در فیلمی ملایم مثل "مجستیک" تجربه کرده بودیم، اما چنین فیلمی کاملا متفاوت است و جیم کری هم واقعا خوب از پی کارش برآمده است.

شب، سکوت، کویر!

         

             

"شب، سکوت، کویر" را فقط باید شب شنید؛ در سکوت .. و چه بهتر که در کویر!

نمی دانم چگونه در مورد این آلبوم بگویم. فقط باید شنید. شب های پاییز و زمستان، اگر نمی باران و شاید برف گیر آوردید، با یک لیوان چای، قهوه یا .. به شدت می چسبد! فقط باید تجربه کرد .. همین!

 

پ ن : "شب، سکوت، کویر" یکی از آلبوم های استاد محمد رضا شجریان است که قطعات آن براساس ملودی های خراسانی ساخته شده و آهنگساز آن کیهان کلهر است. در این آلبوم اشعاری از بابا طاهر، عطار و ه.ا.سایه توسط شجریان اجرا شده که می توان آنها را در زمره بهترین کارهای وی قرار داد.

پ ن 2 : الان که این پست را می گذارم، یک نیمه شب بارانی و خنک پاییزی است که .. خوب، خودم هم دارم به توصیه خودم عمل می کنم!

بلا روزگاریه عاشقیت!

    

           

دلم تنگ عاشقیت است!

سونات پاییزی*

         

               

آدم گاهی به دیدن کسی، چیزی یا محلی، شنیدن یک موسیقی یا .. به یاد خاطره ای می افتد. خاطره ناخودآگاه در ذهنش جان می گیرد و او را بنا به نوع خاطره، غمگین یا دلشاد می کند (هر چند خاطره ها، چه شاد و چه غمگین، اغلب باعث می شوند دل آدم بگیرد). خلاصه این که اغلب بهانه ای هست تا خاطره ای راهش را از پستوهای ذهن به سرسرای آن  باز کند. اما امان از این هوای پاییزی .. ! نمی دانم هوای پاییز چه خاصیتی دارد که در آن خاطره ها برای کشاندن خود به رخ ما، نیازمند بهانه نیستند. بی بهانه و بی دلیل و بی مقدمه، جا و بی جا ذهنت را درگیر می کنند و خود را به یادت می آورند. گرفتن دل هم که جزو خواص پاییز است و بی بهانه هم می آید، چه برسد به این که خاطره ها هم وقت و بی وقت بهانه دست دل بدهند! راستی، می گویند پاییز فصل عاشقی هم هست. عشق هم که بی غم هجران و آرزوی روی دوست نمک ندارد (برخی می گویند معنی هم ندارد). یعنی حالا باید گفت پاییز فصل غم انگیزی است؟! اگر جنس غم های آدم همیشه این قدر لطیف و قشنگ باشد، بگذار بگویند پاییز فصل غم انگیزی هم هست! کاکائو، یکی از دفعاتی که به شعر و شاعری جسارت کرد، در آخر یکی از شعرهایش با اشاره به همه آن چه غم انگیز نامیده می شود گفت: "همه این ها به چه زشتی همه من را بشکست / عشق زیبا قلب من می شکند"! یاد شعری که فکر می کنم از مولاناست افتادم؛ می گوید: "بر من در وصل بسته می دارد دوست / دل را به جفا شکسته می دارد دوست / زین پس من و دل شکستگی بر در او / چون دوست دل شکسته می دارد دوست". دکتر شریعتی هم جایی می گفت که همه چیزهای اصیل درونی، یک جورهایی غمگین هستند (البته اضافه می کند که هر چیز غمگینی الزاما اصیل نیست). خلاصه این که اگر غم ها، زیبا و اصیل باشند، حتی گاهی خواستنی هم هستند! و این جور وقتهاست که پاییز، فصلی محبوب و دوست داشتنی می شود.

 

پ ن : دلم می خواهد از پاییز زیاد بنویسم. از شعرهایی که در کودکی برایمان از پاییزی می گفتند که "پاییزه پاییزه، برگ درخت می ریزه، هوا شده کمی سرد، روی زمین پر از برگ ، .. " (آره، قافیه رو بی خیال، وزنو بچسب!). از کتابهایی بگویم که داستانشان پاییزی است. از شعرهای پاییزی شاملو و اخوان و سهراب و .. بگویم. از فیلم های پاییزی، موسیقی های پاییزی، عشق های پاییزی (تعبیری که از این عبارت می شود، نزدیک به آن ترانه معروف "خزان عشق" است که البته این تعبیر این جا منظور نظر من نیست .. از نوشته ام که معلوم است، نه؟!) ، .... و آدم های پاییزی! ولی خوب .. همین پاییز که خود هی بهانه نوشتن می شود، خودش هم آدم را تنبل می کند!

* : نام فیلمی از "اینگمار برگمان" کارگردان معروف سوئدی