کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

چگونه باید زیستن؟!

      

          

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست

 

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

 

"احمد شاملو (ا.بامداد)"

 

من آمده ام .. وای وای .. من آمده ام !

           

               

از پس کلی اتفاق آمدم و بی حرفم. خالی شده ام. چیزهای زیادی هست برای گفتن .. ولی ..

در این مدت چیزهای زیادی بود که می شد درباره شان نوشت. چه درباره خودم و چه درباره  همه چیزهای دیگر. شاید بتوانم بهانه بیاورم که مشغله ام زیاد بود؛ خوب، واقعا زیاد هم بود. ولی همه چیز این نیست. نمی خواستم بنویسم یا بهتر بگویم، می خواستم چند صباحی ننویسم.

 

بگذریم .. اینها همه گذشت. من باز هم آمده ام که بنویسم. فکر کنیم که به مرخصی رفته بودم.

 

باز هم دانشجو شدم! ولی این بار نه در شهر خودم. به شهر ماست و دوغ آمده ام بلکه پیش از اسمم نام مهندس بیاید. حالا منم و یک خانه دانشجویی، با دو هم خانه و کلی درس وحشتناک. به لیست دروس که نگاه کردم به سرعت فهمیدم اگر از پس ترم اول بر بیام، بقیه اش هم به سلامت می گذرد. خدا آخر و عاقبت این دوره را هم بخیر کند .. انشاالله!

 

خوب .. در حال ملالی نبود جز دوری شما ! فعلا زیاده عرضی نیست!

حرفه .. خبرنگار!

          

           

امروز روز خبرنگار است. دو سال گذشته را، همین روز، من خبرنگار بودم. نمی دانم خبرنگار به عنوانی رسمی ربط دارد و کارت خبرنگاری در جیب یا به فردی می گویند که "خبرنگار" است؛ خبرنگاری با تمام آنچه در پشت این نام مستور است.

 

دو سال خبرنگار بودم. اول خبرنگار فرهنگ و ادب و هنر! بعد هم خبرنگار ورزشی و دست آخر هم خبرنگار اجتماعی . در این مدت به دنبال چه بودم، نمی دانم؛ اما این را می دانم که خبرنگاری، قسمتی از روحم را ارضا می کرد. کاری با یک فضولی خاص! با پیگیری و سماجتی خاص! لذت و عذابی توام داشت. فقط وقتی خبرنگار باشید می توانید این را درک کنید. بگذارید کمک کنم :

مثلا چه لذتی دارد خبری دست اول از یک مسئول دست اول گرفتن. خبری که هیچ خبرنگاری عمرا به گوشش رسیده باشد. خبری که تیتر یک می شود. خبری که .. .عذابش کجاست؟ وقتی این خبر در مورد یک حادثه ناگوار باشد؛ مثلا بمب گذاری بانک سامان اهواز.

باز هم بگویم؟ یک ماه وقت می گذاری بر روی یک گزارش تکان دهنده : وضعیت بیمارستانهای روانی! به چند بیمارستان سر می زنی، در پس هر بازدید و هر گفتگو غصه گلویت را می فشارد. خواب و بیدارت شده بیماران روانی! بعد از یک ماه گزارش را کامل و جامع و مرتب روی میز سردبیر می گذاری، خوشحال از اتمامش و به امید اینکه شاید گرهی از زندگی انسانهایی باز کنی. چه عذابی دارد که سردبیر ملاحظه علوم پزشکی را کرده و از انتشار گزارشت جلوگیری کند. باز هم بگویم؟!

 

بگذریم .. توان خبرنگار واژه ای همچون سهل ممتنع نیاز دارد؛ گاهی با کارش دنیایی را تکان می دهد و گاهی در سطح یک ناظر مغموم نزول می کند. و چه سخت است که همیشه باید ساکت باشد. این سکوت را فقط خبرنگارها می فهمند که چیست.

 

یک لوح تقدیر از تربیت بدنی و یک عکس دسته جمعی با خبرنگاران ورزشی هنوز بر طاقچه اتاقم هست. دلخوشیم به این است که هنوز برخی همکاران قدیم و طرف مصاحبه هایم روز خبرنگار را به من تبریک می گویند. نمی دانم؛ شاید باز هم رسما به این دنیا برگشتم. شاید باز هم، هنوزهم، بشود در مقابل "حرفه" نوشت : خبرنگار.

 

 

روز خبرنگار را به تمامی قلم به دستان عرصه خبر شاد باش می گویم.

علی (ع)

          

          

   مسلم اول سر مردان علی

      عشق را سرمایه ایمان علی

        

            از ولای دودمانش زنده ام

               در جهان مثل گهر تابنده ام

              

                     خاکم و از مهر او آیینه ام   

                        می توان دیدن نوا در سینه ام

                    

            قوت دین مبین فرموده اش

               کائنات آیین پذیر از دوده اش

           

                         مرسل حق کرد نامش بوتراب

                           حق یدالله خواند در ام الکتاب

     

       هر که دانای رموز زندگی است

          سر اسمای علی داند که چیست

 

 

میلاد باسعادت اول مرد مردستان طه بر همگان شاد باد.

روز پدر را هم به پدر خوب خودم و همه پدرهای خوب تبریک میگویم.

دیگر نمی توانم پرواز کنم!

       

        

دیگر نمی توانم پرواز کنم. می توانستم، اما دیگر نمی توانم. امروز صبح این را فهمیدم. من از یاد برده بودم که پرواز کردن را بلدم. بلدم؟! بلد بودم. من پرواز می کردم.

اولین بار از روی کودکی دستهایم را به دو طرف گشودم. آنها را مثل پرنده ها، بالا و پایین تکان دادم وروی پاهایم پریدم. انتظاری بیش از رویای پریدن نداشتم، ولی .. من پرواز کردم! از روی زمین بلند شدم. چقدر؟ شاید یک متر. ترسیدم. خواب بودم؟! نه. بیدار بیدار! من پرواز می کردم. به خودم مسلط شدم. دوباره ایستادم، دستهایم را گشودم، بالا و پایین تکانشان دادم و با پاهایم پریدم و .. و باز هم پرواز کردم. این بار بالاتر رفتم. بالاتر از یک متر. سرم به سقف اتاقم خورد. دوباره روی زمین نشستم و این بار نترسیدم. خوشحال بودم. من می توانستم پرواز کنم.

این یک رویا بود؟! نه! من پرواز می کردم. وقتی دانستم که می توانم، به باغچه خانه مان رفتم. در میان آن ایستادم و باز هم دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. آخر برای پرواز فضای بیشتری می خواستم. می خواستم ببینم چقدر می توانم بپرم. پرواز کردم و روی سقف پارکینگ خانه نشستم. نه! بیشتر هم می توانستم. باز هم پریدم؛ بالاتر. روی قله شیروانی خانه نشستم. در چشم اندازم جایی مرتفع تر نبود. ولی باز هم پریدم. روی آنتن خانه نشستم. می خواستم ببینم قمری های کوچکی که روی آنتن می نشیند چه حسی دارند! و خوب، آنتن توان وزن مرا نداشت. همین قدر که یک میله اش شکست، فهمیدم. پریدم و باز بالاتر رفتم. آنقدر رفتم که بازوهایم خسته شد. آن وقت بود که پایین آمدم و در میان باغچه نشستم. من می توانستم پرواز کنم!

خواب بود یا خیال؟! نه! مادرم را به شهادت بردم. داشت ظرف می شست؛ گفتم: "مامان، من می تونم پرواز کنم!". چپ چپ نگاهم کرد و لبخند زد. گفتم:"باور نمی کنی؟ بیا نشونت بدم". دستش را گرفتم و چادرش را دستش دادم و او را تا بیرون از خانه، تا کنار خیابانمان کشاندم. خیابان خلوت بود. گفتم: "حالا ببین!". دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. از زمین بلند شدم و تا ته خیابان را رفتم و برگشتم و چرخی در هوا زدم و روبه روی مادرم روی زمین نشستم. گفتم:"دیدی؟!". خندید.

و من پرواز می کردم. هر وقت و هر جا دلم می خواست. این را از یاد برده بودم؛ تا امروز صبح!

در خواب می دیدم. پرواز می کردم. این سو و آن سو را در آسمان طی می کردم، نه بر زمین. بیدار که شدم، شیرینی یک رویا با من بود، ولی .. ولی ناگهان شیرینی تلخ شد. آخر یادم آمد که من پیش از این واقعا پرواز می کردم. با خودم گفتم:"نه،لابد اشتباه می کنی. پرواز؟ مگه میشه آدم همین جوری پرواز کنه؟". ولی نه! پرواز کردنم یک خیال نبود، خاطره بود! دیگر دانسته بودم، به یاد آورده بودم که من زمانی پرواز می کردم. از جایم بلند شدم. دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و بر پاهایم پریدم، ولی .. ولی هیچ! حتی ذره ای از زمین بلند نشدم. دستهایم را بیشتر تکان دادم و تندتر. مگر می شد؟! من می توانستم پرواز کنم. حالا هم باید می توانستم. لابد قلقی داشت که فراموش کرده ام. ولی نه. نشد. پرواز نکردم. بازوانم خسته شد. خودم هم. برای پرواز کردن سنگین بودم. روی تختم نشستم. مغموم! سعی کردم بیشتر فکر کنم. باور کنم که پرواز نمی کردم. ولی مگر می شد؟! مطمئن بودم که من زمانی پرواز می کردم. چرا فراموشش کرده بودم، نمی دانم؛ ولی من پرواز می کردم.

از اتاقم بیرون آمدم و در جستجوی مادرم به آشپزخانه رفتم. آنجا بود. غذا می پخت. اشک در چشمانم حلقه زده بود. گفتم:"مامان، من دیگه نمی تونم پرواز کنم!". خواهرم هم در آشپزخانه بود. گفت:"چیه سر صبحی؟خواب دیدی؟ دیوونه شدی؟". گفتم:"نه. می می تونستم پرواز کنم. یادم رفته بود. حالا یادم اومد. مامان شاهده، مگه نه؟ بهش بگو که دیدی؛ بگو".

مادرم چیزی نگفت. فقط نگاهی کرد و لبخند زد.

اکبر محمدی .. اکبر محمدی .. اکبر محمدی ..

     

     

سه روز از درگذشت "اکبر محمدی" از فعالان جنبش دانشجویی گذشت. مطبوعات داخلی نسبت به این موضوع چندان واکنشی نشان نمی دهند. رادیو و تلویزیون داخلی هم. در میان خبرگزاری ها به دنبال آرشیو کاملی از اخباری درباره وی گشتم. آرشیو ایرنا تنها برای خط ویژه باز است. ایسنا قدیمی ترین خبرگزاری بعد از ایرناست که خوشبختانه آرشیوش قابل دسترسی است.

اولین خبر ایسنا درباره اکبر محمدی و برادرش به ۲۱/۸/۱۳۸۰ برمی گردد : خبر اعتصاب غذای برادران محمدی از سوی پدرشان و تکذیب آن از سوی یک مقام مسوول در سازمان زندانها !

۲۵/۵/۸۱  : خبری هست که در آن از قول پدر محمدی ها خواسته شده است فرزندانش از زندان قائم شهر به اوین بازگردانده شوند و در همین روز خبر بازگشت اکبر به اوین آمده است، ولی منوچهر هنوز در قائم شهر است.

۲۹/۷/۸۱ : اکبر محمدی به مرخصی رفت که این مرخصی ۱۲/۸/۸۱ به پایان رسید.

۹/۸/۸۲ : از قول اکبر ذکر شده که فردا عمل می شود. او از چند روز پیش به بیمارستان آورده شده است. در فاصله این خبر و خبر قبل او یک بار دیگر هم به مرخصی رفته بود.

۱۳/۵/۸۳ : با پیگیری های پدر اکبر محمدی در تیرماه همین سال، او بار دیگر در بیمارستان بستری شد.

۲/۱۱/۸۳ : بهرامیان، وکیل باطبی و طبرزدی (از فعالان جنبش دانشجویی)، وکالت اکبر محمدی را پذیرفت.

۱۱/۳/۸۴ : به گفته مادر محمدی ها، اکبر محمدی که هفت ماه است به مرخصی درمانی نامحدود آمده است، در جاده بابل مورد سوءقصد قرار گرفت.

۲۲/۳/۸۵ : پدراکبر محمدی از بازگرداندن وی به زندان، علیرغم حکم پزشکی قانونی بر مرخصی درمانی نامحدود وی و نامناسب بودن زندان به دلیل مشکل کمر وی ابراز شکایت کرد.


نهم مرداد ماه ۱۳۸۵، سه روز پیش، خبر درگذشت اکبر محمدی مخابره شد. رادیوهای خارجی وفعالان مخالف حکومت، درگذشت وی را شهادت اعلام کردند و آن را مشکوک خواندند. ماجرا از سوی ایشان به این شکل نقل می شود : دهان اکبر محمدی که در اعتصاب غذا به سر می برد و از لحاظ جسمی وضعیت نامطلوبی داشت در زمان بازدید نمایندگان مجلس شورای اسلامی از زندان، برای جلوگیری از ابراز شکایت بسته شد و این امر نهایتا به ایست قلبی اکبر محمدی منجر گردید. وکیل وی در گفتگو با رادیو صدای آمریکا این موضوع را بر اساس شنیده هایش تائید کرد و مادر وی نیز با تاکید بر مشکوک بودن درگذشت پسرش خواستار شرکت مردم ایران در تشییع جنازه او شد.

و اما اخبار ایسنا در مورد این موضوع :

اکبر محمدی در گذشت. مدیرکل زندانهای استان تهران : محمدی در آخرین معاینه پزشکی وضعیت نرمال داشت

سخنگوی قوه قضاییه : علت فوت اکبر محمدی هنوز اعلام نشده است

مدیر روابط عمومی پزشکی قانونی کشور:جسد اکبر محمدی به خانواده اش تحویل داده شد + بیانیه کانون مدافعان حقوق بشر

اطلاعیه جبهه مشارکت ایران اسلامی درباره فوت اکبر محمدی

بیانیه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی

سخنگوی قوه قضاییه : شایعه بازداشت پدر و مادر اکبر محمدی کذب محض است/نتیجه نمونه برداری های پزشکی قانونی به زودی اعلام می شود


درگذشت "اکبر محمدی" را به خانواده اش، همراهانش و هر کس از درگذشت وی اندوهگین است تسلیت می گویم.

درباره جواب پزشکی قانونی، از آنجا که تقریبا دلیل تمام مرگها از سوی این سازمان، ایست قلبی اعلام می شود، منتظر چیز جدیدی نباشید. در پزشکی قانونی قرار نیست فیلم چگونگی درگذشت وی بازبینی شود که دلیل این ایست قلبی معلوم گردد! درباره تشییع جنازه هم، بعید به نظر می رسد که اجازه چنین کاری از سوی مراجع مربوطه داده شود. دلیلش؟! سوال بی خودی است!

 

خداحافظ شازده کوچولو!

      

       

.... و غش غش خندید.

- آخ،  کوچولوئک ، کوچولوئک ! من عاشق شنیدن این خنده ام!

- هدیه من هم درست همین است ....

- چی می خواهی بگویی؟

- همه مردم ستاره دارند، اما همه ستاره ها یک جور نیست : واسه آنهایی که به سفر می روند حکم راهنما را دارند. واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشنایی سوسو زنند. برای بعضی ها که اهل دانشند، هر ستاره یک معما است. واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره ها همه شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره ای خواهی داشت که تنابنده ای مثلش را ندارد.

- چی می خواهی بگویی؟

- نه این که من تو یکی از ستاره هام؟ نه این که من تو یکی از آنها می خندم؟ .. خب، پس هر شب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ستاره ها می خندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!

و باز خندید.

- و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب، بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلا پیدا می کند دیگر!) از آشنایی با من خوشحال می شوی. دوست همیشگی من باقی می مانی و دلت می خواهد با من بخندی و پاره ای وقت هام همین جوری، واسه تفریح، پنجره اتاقت را وا می کنی .... دوستانت از این که می بینند تو به آسمان نگاه می کنی و می خندی حسابی تعجب می کنند. آن وقت تو بهشان می گویی :"آره، ستاره ها همیشه مرا به خنده می اندازند!" و آن وقت آنها یقینشان می شود که تو پاک عقلت را از دست داده ای. جاااان! می بینی چه کلکی بهت زده ام ....

و باز زد زیر خنده ..*

 

 

* : "شازده کوچولو" ترجمه "احمد شاملو"

 

"سنت اگزوپری" هم حق دارد به ما بخندد. او دنیایی را با "شازده کوچولو"یش برای ما گذاشت و رفت که هر کس به آن نگاه می کند و می خندد، دیگران "یقینشان می شود که پاک عقلش را از دست داده است".

"شازده کوچولو" لقب پرفروشترین کتاب تاریخ و برترین کتاب قرن بیستم را در اختیار دارد؛ اما .... .خودتان می دانید که این چند نقطه جای چقدر حرف است!

 

"آنتوان دو سنت اگزوپری" در فرانسه متولد شد. او از کودکی به پرواز علاقه داشت و آرزو داشت خلبان شود. این علاقه عاقبت او را به دانشکده نظام کشاند و سرانجام در سال 1922 اولین پرواز خود را انجام داد و در نهایت، در 31 جولای ( نهم مرداد ) 1944 بر اثر یک سانحه هوایی درگذشت.سالگرد درگذشت وی را به دوستدارانش .. نه، نمی توانم تسلیت بگویم! او به اخترکش بازگشت. این که تسلیت ندارد!

وی ادبیات را به سال 1912 با ترجمه کتاب "ژول سزار" از لاتین به فرانسه آغاز کرد. وی در سال 1926 کتاب "خلبان" را منتشر کرد که تاثیر زیادی در محبوبیت وی در میان عامه مردم داشت. از دیگر آثار وی می توان به "پیک جنوب"، "پرواز شبانه"، "خلبان جنگی" و "سرزمین آدم ها" اشاره کرد. "شازده کوچولو" برترین اثر وی است.