کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

یک سوزن به خود بزن ..

       

          

بالاخره فیلم 300 را هم دیدم. یعنی راستش خودش آمد ببینمش! برای دیدنش کنجکاو نبودم. وقتی هم آمد راستش توی 15-10 دقیقه اول حوصله ام از دیدنش سر رفت. بقیه فیلم را یک خط در میان دیدم. فضای فیلم کسالت آور است. یعنی هم داستان قدرت کشش ندارد، هم رنگ تیره صحنه ها، چشمان را خسته می کند و کسالت آور است. خوشبختانه یا متاسفانه آن قدر به این فیلم پرداخته شده است که تقریبا همه، کم و بیش از داستان آن و ماجرای تحریف تاریخ در آن با خبرند. نمی خواستم تا پیش از دیدن فیلم و تنها با خواندن نقدها و نظرها در مقابل آن موضعی بگیرم، ولی اکنون، بعد از مشاهده آن، دلیلی برای هیچ واکنشی نسبت به آن نمی یابم. فیلم بسیار ضعیف است و جز مقادیر متنابهی جلوه های ویژه و تصاویر خشونت بار و پر از خون چیزی برای ارائه ندارد. ولی فیلم حتی از این دو دیدگاه هم آن قدر چشمگیر به نظر نمی رسد. فکر می کنم اگر موضع گیری ایرانی ها در قبال آن نبود، فیلم به این فروش بالا دست نمی یافت. متاسفانه بسیاری از موضع گیری ها پیش از دیدن فیلم و تنها بر اساس شنیده ها انجام شد. اگر از عامه مردم بگذریم، جالب اینجاست بسیاری از مسئولینی که درباره آن موضع گیری کردند، از محتوای اصلی فیلم و نوع تحریف تاریخی موجود در آن اطلاع صحیحی نداشتند*. 300 واقعا ارزش هیچ موضع گیری و حتی نقد و بررسی را ندارد. به نظر می رسد ما خودمان دشمنمان را بزرگ کردیم و خودمان هم از آن ترسیدیم. ما نه تنها نتوانستیم موجبات بایکوت 300 را فراهم کنیم، بلکه با موضع گیری خود نسبت به آن، تبلیغات رایگان و البته موفقی برای فیلم انجام دادیم.

شاید برخی از دوستانی که این حرفها را می خوانند، در واکنش، با تاکید بر قدرت تبلیغاتی فیلم و مخدوش کردن چهره ایرانی ها در آن، موضع گیری در قبال فیلم را وظیفه ای حتی ملی بدانند. در پاسخ باید به چند مطلب اشاره کرد :

1)      یکی از سیاست های مقابله در مقابل تخریب، توهین، تهدید و مسائلی از این دست، بخصوص اگر عامل آن کم توان باشد، بی توجهی است. اگر بپذیریم که عامل مقابل و ابزارش قدرتی برای رسیدن به هدفشان ندارند، هیچ نیازی حتی به پاسخ گویی در مقابل آنها نیست. برای مثال امروز چه کسی از گسترش کمونیسم می ترسد آن هم در زمانی که ناموفق بودن آن حتی در مهد کمونیسم (شوروی سابق) به اثبات رسیده است؟!

2)      فرض کنیم پخش گسترده فیلم در دنیا و قدرت تبلیغاتی سینما را بپذیریم. فکر می کنم مخاطبان سینما در سراسر دنیا، حتی با حداقل شعور، روایت فیلم را باور نکنند و آن را احتمالا در ردیف آثار تخیلی مثل ارباب حلقه ها به شمار آورند. چه ارباب حلقه ها اثری قابل اعتنا و در نوع خود خوب بود ولی 300 حتی در این ردیف آثار هم بی ارزش به نظر می رسد.

مبارزات ماتریکسی و به شدت غلو شده سربازان اندک اسپارتی در مقابل سپاه چند میلیون هزارنفری ایران، چهره سربازان ایرانی (گویا در زمان خشایارشا از شرایط ورود به ارتش داشتن چهره ای زشت و احتمالا ابتلا به جذام بوده است!)، چهره خشایار شاه که بیشتر به یک منحرف جنسی شبیه است و به سبک برخی از مردم آمریکای جنوبی بدن و صورت خود را از حلقه های فلزی پر کرده است، جلاد خشایار شاه که دستانی خرچنگ وار دارد، یک غول ایرانی که شبیهش را در همان ارباب حلقه ها هم نمی بینیم، فیل ها و کرگدنهای سپاه ایران که جثه شان چند برابر نوادگان امروزی آنهاست و چیزهایی از این دست آنقدر در فیلم زیاد است که بار واقعیت فیلم را به سمت تخیل محض سیر می دهد.

بگذریم ..

3)      با ماجراهایی مثل فیلم 300 بهتر است خوشحال باشیم که غرب گاهی به ما بهانه ی کاوش در تاریخمان را می دهد. وگرنه ما که فقط بلدیم ..

4)      یادمان باشد که نگرش و منش ایرانی ها و در راس آن حکومت ایران** ، نسبت به تاریخ و آثار تاریخی این مرز و بوم نگرش و منشی جفاکارانه است. ظلمی که ما ایرانی ها، خود به تاریخ و فرهنگمان می کنیم بسیار بیش از اثر فیلمی مثل 300، تغییر نام خلیج فارس و مسائلی از این دست است. متاسفم که ما فقط اعتراض را یاد گرفته ایم (بگذریم از آن که فرهنگ اعتراض را هم نداریم)، آن هم اعتراضی که با تنها یک کلیک انجام می شود!

5)      بگذریم ..

 (*) : برای مثال حجه الاسلام هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه تهران، در واکنش نسبت به فیلم 300، ماجرای فیلم را با فیلم "اسکندر" در هم آمیخته بود و از عدم نمایش جنایات یونانی ها در حمله به تخت جمشید گلایه کرد. جهت اطلاع باید گفت فیلم در زمان خشایارشا می گذرد و ماجرای حمله وی به یونان را بازگو می کند. حمله یونانیها به تخت جمشید در زمان داریوش سوم و توسط اسکندر انجام شد.

 

(**) : ماجرای سد سیوند نمونه حاضر ماجراست. اگر کمی به حافظه مان (که امروزه زود به زود reset می شود) رجوع کنیم، یا با زحمتی کمتر به مرور اخبار میراث فرهنگی روزنامه ها و خبرگزاریها بپردازیم، نمونه های بساری می یابیم. از برخورد حکومت هم یک نمونه اش حرفهای حجه الاسلام حسنی، امام جمعه ارومیه، در گفتگو با هفته نامه چلچراغ است. وی در این مصاحبه می گوید : " آثار باستانی دو نوع هستند. آنهایی که در خدمت اسلام هستند باید حفظ شوند و بقیه باید تخریب و نابود شوند"!

متن کامل این مصاحبه را در وبلاگ می گذارم ولی عجالتا برای مشاهده متن کامل مصاحبه در مبدا روی اینجا کلیک کنید.

پست اول 86! آره .. همینه تیتر!

           

            

شب سیزدهم فروردین .. امشب .. یعنی یه جورایی وارد چهاردهم فروردین شدیم. چهاردهم فروردین یکهزار و سیصد و هشتاد وشش هجری شمسی! توی سه چهار وبلاگی که در طول سه چهار سال اخیر داشتم، هیچ وقت از مناسبت ها نگذشته ام. لااقل از مناسب های مهم .. آن هم مناسبت مهمی به مانند نوروز. راستش این بار ترجیح دادم به سبک مدرسه ودانشگاه تا سیزدهم فروردین از همه چیز تعطیل باشم  و خوب، وبلاگ نویسی هم جزو این چیزها بود.

بگذریم .. شب سیزده برایم دو چیز آورده : اول، خستگی ناشی از در کردن سیزده (!) و دوم، هجوم فکر کارهایی که باید انجام دهم .. دانشگاه و درس و کار و .. . هردوی اینها برای کم حوصلگی در نوشتن بهانه کافی هستند. راستش دلم می خواست بهاریه ای بنویسم ولی ..

سال نو را .. بگذارید به این شعر منسوب به حافظ شیراز بگویم :

           سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

                                            بادت  اندر  شهریاری  بر قرار و بر  دوام

          سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

                                            اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

 امیدوارم خدا در این سال و هر سال هر آن چه خیر ماست به ما بدهد حتی اگر آن را نخواهیم و هر چه شر است نرساند حتی اگر به اصرار از او بخواهیم*.

یا علی ..

 

 

(*) : برگرفته از مناجات های خواجه عبدالله انصاری

چه با کلاس!

         

             

·         چه با کلاس! توی اتاقم تنها نشسته ام پای لپ تاپم که الان شکل مدرن یه ماشین تحریر رو پیدا کرده. موسیقی فضا، یه کلاسیکه! یه موومنت زیبا از بتهوون! همه نور اتاق رو یه چراغ زرد رنگ تامین می کنه که علاوه بر در آوردن پدر چشمم، فضای با کلاس موجود رو تشدید می کنه. خودمم .. خوب، لابد موهام ژولیده است! یه رکابی تنمه و یه عینک استیل که این هم تلقی مدرنی از عینک های پنسی قدیمیه، روی چشمام! چقدر نویسنده توی کتاب ها و فیلم های جا گرفته توی ذهنتون هست که تو این شرایط نوشتن؟! خودم شخصا راه دوری نمی رم. یاد اون نویسندهه تو نسخه بازسازی شده "مولن روژ" افتادم. آره خوب، یه چیزایی کمه! می تونست بغل دستم یه سیگار روشن به لبه ی یه جا سیگاری پر از ته سیگار تکیه زده باشه یا حتی بین لبهام باشه. اما خوب، من دودی نیستم. یه فنجون، نه، بزرگتر .. یه لیوان قهوه هم می تونست ضمن حضور روی میز و بروز بخارهاش و پخش یه رایحه خوش تو فضای اتاق، کلاس اوضاع رو هم تا حد شگرفی افزون کنه! خوب، حالا که حد کلاس موقعیت دستتون اومد، وقتشه فکر کنید که قراره چه شاهکار بزرگی در این راستا خلق بشه؟! پاسخ ساده است : هیچی!

·         دیشب رفتم بازار تا بلکه توی شلوغی خرید کردن های شب عید مردم، منم حس کنم که سال نو داره می آد. این که حس کردم یا نه رو کار ندارم. توی راه بازگشت به خونه، چشمم افتاد به تابلوی یه آرایشگاه. قبلا هم دیده بودمش. شرط می بندم هیچ کس نتونه حدس بزنه اسمش چیه! آرایشگاه "بابی ساندز"! اوه .. آره، می دونم، نمی شناسینش. می شناسین؟! اگه راست می گین بگین کیه! مهم نیست. دیر یا زود یه پست راجع بهش توی وبلاگ می ذارم.

·         توی یه خبر خوندم که رئیس سازمان میراث فرهنگی استان فارس به ادعای اصفهانی ها مبنی بر اصفهانی بودن سلمان فارسی  اعتراض کرده. خوب، قبول، ولی تا جایی که من می دونم سلمان فارسی از اهالی رومز یا به نام امروزیش، رامهرمزه. یک شهر کوچک در استان خوزستان!

·         به احتمال زیاد بعد از تقریبا 10 ماه، فردا دوباره خبرنگار می شم. ( دنبال چی می گردی؟!خبر به این مهمی، مگه دنباله ای می خواد؟!)

·         .....

·         .....

 

 

پ ن : فعلا همین . یه فکرایی واسه وبلاگ دارم، یواش یواش رو می کنم. هر چند، بعید می دونم واسه کسی زیاد فرقی بکنه!

هنوز هستم !!!

          

                     

ناصر عبدالهی درگذشت و من نه از علاقه به موسیقی و صدایش، بلکه حتی از آن جا که صدایش همراه یکی از بهترین خاطراتم بود و هنوز با آوای موسیقی اش حس خوب یک خاطره خوب وجودم را پر می کند، چیزی ننوشتم. شب یلدا آمد و رفت و من با همه چیزهایی که از آن داشته و دارم، ساکت ماندم. هالووین و کریسمس و سال نوی میلادی هم سکوتم را باز نکرد. اعدام صدام سوژه خوبی برای نوشتن بود. سالگرد فاجعه زلزله بم هم. ولی هیچکدام مرا به گفتن، نوشتن وا نداشت. هر روز با هر چیزی که داشت هم. آخرینش محرم. دیروز هم که عاشورا بود.

همه این ها را نگفتم که الان بگویم اتفاقی مرا به نوشتن وا داشته؛ نه! راستش حرف برای زدن زیاد است. همیشه حرف برای زدن هست. حالا که نگاه می کنم، چیزی مثل حس و حال سر زدن های نیمه شبم به قبرستان نزدیک خانه دانشجوییم، آن هم در این شبهای سرد و مه زده، به مراتب جالب تر است برای نوشتن. یا حس زنجیر زدن به یک نذر در عزای امام حسین (ع) یا شادی خبر ازدواج دوستانم و .. . فکر می کنم احساسات فردی ما ناب تر از نظرمان درباره رخدادهای پیرامون باشد؛ چه اینها را فقط خودمان می دانیم و چون اصیل هستند، هیچ وقت تغییر نمی کنند. ولی نظرات ما به قدر اطلاعاتی است که داریم و احساسمان به رخدادهای بیرونی، به قدر اطلاع ما از آنهاست. در نتیجه به افزایش یا ویرایش اطلاعات، نتیجه طبیعتا تغییر می کند.

بگذریم .. می دانید مشکل من چیست؟ گاه به گاه دچار حس و حالی می شوم که هرچند راه بیرون آمدن از آن را می دانم و گاه نیز حس و حال کاذبی است، ولی چون وجودشان طبیعی است، نمی توانم با آنها مقابله کنم. خوب، این درد مرا افزون می کند. مثل وقتی است که امتحانی را که جواب تمام سوالهایش را بلدید، به علت یک سر درد بی موقع یا بهم خوردن حال و مزاج، خراب کنید.

شاید به نظر بیاید فکر کردن به این چیزها از روی بی دردی باشد. بی درد نیستم. مشکلات زندگی روزمره را که همه دارند، حتی این هم خانه بی خیال ما. جز آن هم بسیار حساس شده ام (منظورم از نظر واکنش است) و در نقطه مقابل آن، اخیرا بی خیالی عجیبی در وجودم یافته ام. به علاوه تناقض های زیادی از این دست (و گونه های دیگر) وجود دارد که آزارم می دهد. پرداختنم به ای جزئیات، ولی از روی گریز است. شاید از عوارض همین بی خیالی اخیرالذکر باشد.

بی خیال ..! آمدم که بگویم هنوز هستم. هر چند، سرای وبلاگم بی میهمان است.

 

پرواز مرغان مهاجر!!!!!!!!!!

             

                     

وقتی پست "ده بند پراکنده گویی برای تولد یک پروانه" را می نوشتم، خیلی با خودم کلنجار می رفتم که به یاد نیاورم یک سال پیش، در روز تولدم چه حادثه ای رخ داد.

یک سال پیش، همین روزها، در همین کاکائوبلاگ می نوشتم. باید تعداد پست هایم به 30 رسیده بوده باشد. با یک وقفه یک ساله به وبلاگ نویسی برگشته بودم و دور از هیاهوی وبلاگستان، توی یک وجب خاکی که از اینترنت به من رسیده بود، خسته از هیاهوی دو سال وبلاگ نویسی پیوسته و سر وکله زدن با کلی مخاطب موافق و مخالف حرفهایم و دعواهای پوچ رایج وبلاگستان، گوشه عزلت گرفتم. نه به قالب استاندارد وبلاگم دست بردم، نه هیچ چیز دیگر. فقط گاه به گاه چیزی می نوشتم که یعنی هنوز وبلاگ نویسم. اگر الان اثری از پست های آن روزها نیست، به خاطر آن است که نمی خواهم از تلخی بسیار آن روزهایم برای دیگران اثری باشد. بگذریم .. روز تولدم، پستی گذاشتم به نام "تولد یک پروانه". ولی همان روز اتفاقی افتاد که چندین پست بعدی مرا تحت تاثیر قرار داد : سقوط هواپیمای سی-130 و کشته شدن دهها نفر از خبرنگاران رسانه های مختلف.

چقدر جنجال، چقدر هیاهو، چقدر خبر، چقدر .. . پارسال، این روزها، من هم خبرنگار بودم. خبر، همه را شوکه کرد و خبرنگاران را بیشتر. ولی ..

از همان روز اول بهره برداری های تبلیغاتی آغاز شد. یک شهید پس نامشان قرار دادند. قول دادند دلایل سقوط هواپیما در اسرع وقت اعلام شود. قول دادند به خانواده های قربانیان کمک می کنند. چه جملات شاعرانه و عارفانه که در رسایشان گفته نشد. حالا هم بعد از یکسال مراسمی و همایشی و گرامیداشتی و .. . نمی دانم وقتی زنده بودند این قدر .. .

بگذریم. حالم از سیاست به هم می خورد. یادشان گرامی.

پ ن : بهره برداری از مدال طلای حسین رضازاده رو هم بگذارید کنار همین ها. با این تفاوت که این بار سوژه زنده است و عجیب خودش هم "پا" می دهد. طلای یوسف کرمی بیشتر به دلم چسبید.

و اما روز دانشجو .. !

            

             

یه آدم .. خوب، قبل از هر چیز یه آدمه. بعدشم خوب .. پسر یا دختره. بعدش بچه یه پدر و مادره. بعدشم برادر یا خواهره یک یا چند تا برادر یا خواهره. بعدشم خواهر یا برادرزاده خواهر یا برادر مادر یا پدرشه و طبیعتا پسر/دختر عمو/عمه/دایی/خاله بچه هاشون! هزارتا نسبت نسبی هم بعدش می آد که بگذریم. این آدمه از یه بعد دیگه تو یه کشوری به دنیا می آد و خوب، اگه مثل من تو ایران به دنیا بیاد و پدر و مادرشم ایرانی باشن، می شه ایرانی. بعدشم خوب به شهرش می گن و قومیتش : تهرانی، اصفهانی، نائینی، بوشهری، مسجد سلیمانی و .. و ترک، کرد، عرب، بلوچ، بختیاری، لر (این دو تا با هم فرق دارنا! جرات دارین از یکیشون بپرسین تا خوب تفیم بشین!) و .. . بازم همین آدمه می تونه مسلمان، مسیحی، یهودی، زردشتی، .... یا حتی لائیک باشه.

از همه اینا که بگذریم، اگه این آدمه مثل من ایرانی باشه، نرمالشو که حساب کنیم، تو شش سالگی میره مدرسه و می شه دانش آموز. پنج سال دبستان و سه سال راهنمایی و سه/چهار سال دبیرستان یعنی روی هم 11 تا 12 سال (اگه بیشتر نشه!) کنار خردسال و کودک و نوجوان بودن (یادم رفت بگم : اولش رو نمی شه بگم، ولی این آدمه بعدش جنین بوده و بعد از تولد هم نوزاد!) دانش آموز هم هست. بعدش .. بذارین خلاصه بگم، این آدمه تو زندگیش خیلی چیزا ممکنه بشه (و طبیعتا ممکنه نشه!). بعضی از این چیزا دائمی ان، بعضی هاشونم مقطعی. ولی نهایتش اینه که آدمه آدمه! کمال این آدمه هم اینه که انسان باشه.

16 آذر .. روز دانشجو. من و خیلی های دیگه چند صباحی از عمرشونو دانشجوان. می گن دوران دانشجویی، دوران خوبیه. راست می گن. حتی اگه بد هم بگذره، خوبه. حتی اگه دانشجوها دیگه اونقدرا دانشجو نباشن. حتی اگه دانشجو تو چشم بقیه هم اون قدرها دانشجو نباشه. دوستی ازم پرسید : روز دانشجو مبارکه؟! نه، فقط گرامیه، همین! آخر هر چیز خوب، کمالشه. جایی که اون اسم، معنی واقعیشو پیدا می کنه. روز دانشجو گرامی باد، به حرمت همه کسایی که اند دانشجو هستن. حتی به حرمت کسایی که می خوان اند دانشجو باشن. حتی به حرمت کسایی که دانشجو هنوز واسشون دانشجوه.

روز دانشجو گرامی باد.

10 بند پراکنده گویی برای تولد یک پروانه!

          

                 

·         چند دقیقه ای هست که وارد روز چهارشنبه شده ایم. چهارشنبه، پانزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج : بیست و دومین سالروز تولد من!

 

·         این اولین پست وبلاگم است که با نوت بوکم می نویسم. نوت بوکی که یک جورایی هدیه تولدم هم هست؛ فقط یک هفته زودتر بهم دادنش. تازه این پست رو توی word 2007  از مجموعه آفیس 2007 تایپ می کنم (پیشنهاد می کنم حتما تهیه و امتحانش کنید. خیلی جالبه). انگار کم کم و جدی جدی دارم توی دنیای کامپیوتر غرق می شم. دوستی بهم می گفت : "بدون نوت بوک هم می شد مهندس شد"! راست می گفت، ولی .. .

 

·         دیشب نشستم و تمام آلبوم های عکسی رو که داشتیم یک دور زدم. حس جالبی بود. عکس ها رو می بلعیدم. زمان هرعکس رو دوباره حس می کردم. 22 سال گذشت!

 

·         همه آدم ها از کشف چیزهای جدید خوشحال می شن. همه آدم ها حس خوبی دارند وقتی اولین نفری باشن که چیزی رو می دونن یا چیزی رو دارن. من هم همیشه دلم می خواست چیزی را کشف کنم که هیچ کس ندونه یا نداشته باشه. گاه به گاه چیزی پیش می آمد که با خودم فکر می کردم : "این کشف منه!" ولی مدتی بعد معلوم می شد کشف من رو قبلا یک آدم دیگه کشف کرده، یا کشفم، کشف اشتباهی بوده و یا بدتر از همه اینها آن قدر چیز پیش پا افتاده ای بوده که همه عالم و آدم می دونستن جز من! هنوز هم به دنبال کشف کردن هستم؛ ولی دیگر اینکه کشف من برای دیگران هم جدید و جالب باشد چندان برایم مهم نیست. این روزها آن قدر چیزهای جدید از پی هم کشف می شوند که شادی کشف ها جز اندک زمانی باقی نمی ماند. بگذریم از اینکه کشف ها همواره آن قدر از سوی کاشفان دیگر تازه، تصحیح و یا حتی نقض می شوند که .. . من کشف هایم را درونی کرده ام. کشف برای خودم. و این کشف ها را در زندگی ام اثر می دهم. البته اگر روزی کسی بخواهد کشف هایم را بداند، اگر قدر کشفم را بداند، حتما آن را در اختیارش می گذارم. همه این ها را گفتم که از کشف جدیدم بگویم. بیشتر آدم ها فکر می کنند این زمان، روزگار، زندگی است که می گذره. اصلا فعلی هم که برای اینها استفاده می شود، "گذشتن" است. شاید برای خیلی ها واقعا این جور باشد، اما من اخیرا کشف کرده ام این منم که می گذرم. زمان و روزگار و زندگی بعد از رفتن من هم هستند. بیشتر از این توضیح نمی دم!

 

·         چند وقتی بود که کتابی هر جا که می رفتم جلوی چشمم سبز می شد؛ توی کتابفروشی، کتابخانه، نمایشگاه کتاب و یا دست این و آن. اسمش جالب بود، ولی روح کتاب، روحم رو برای خوندنش جذب نمی کرد. بالاخره سر وکله اش توی خانه ما هم پیدا شد. همچنان در نخواندنش اصراری پنهان داشتم. بالاخره دیشب بود که از بی خوابی بهش دست یازیدم (یعنی من خیلی ادبیاتم!). همه 178 صفحه کتاب رو یک ضرب خوندم. ترجمه خوبی نداشت. حتی بعید به نظر می رسه که متن اصلیش هم چنگی به دل بزنه؛ ولی .. موضوع جالبی داره. جالبتر اینکه انگار حتما باید شب قبل از تولدم می خواندمش. بیشتر نمی گم : "پنج نفری که در بهشت به ملاقاتت می آیند" نوشته "میچ آلبوم".

 

·          سر شب برای گرفتن یک عکس رادیولوژی رفتم بیمارستان. جلوی در اورژانس، خانواده ای شیون می کردند. عزیزی مرده بود. امشب، هر شب لابد جایی کودکی به دنیا می آد، کسی سالروز تولدشه و کسی هم .. می میره. زندگی!

 

·         تولدم همیشه اونقدر برای خودم مهم بوده که اهمیت ندادن دیگران بهش برایم کم اثر باشه. ولی خوب، کی بدش می آد تولدشو بهش تبریک بگن؟! ولی گاهی کسایی هم هستن که دلت می خواد تبریکشون رو نشنوی و اغلب می شنوی؛ بر عکس وقتهایی که دلت می خواد تبریک بعضی ها رو بشنوی و نمی شنوی!

 

·         بارسلونا مقابل وردربرمن 2 بر صفر پیروز شد و به مرحله بعد لیگ قهرمانان باشگاههای اروپا صعود کرد! ای ول!

 

·         گاهی با ساعتها وقت و بسیاری هزینه، نمی شه لحظاتی خوب داشت. گاهی هم با چند دقیقه وقت و هزینه ای کم، می شه بهترین لحظات رو تجربه کرد. از "الف" ممنونم. برای همین چند دقیقه خوب امروز، برای هدیه ای که بهم داد و برای دوستی خوبی که داریم.

 

·         از زیادی حرف هایی که در سینه ام مانده به سکوت رسیده ام. تئوری زندگی ام پاسخ همه چیز را می دهد انگار! بهتر زندگی کنیم.