کاکائو

شیرین و تلخ ....

کاکائو

شیرین و تلخ ....

زندگی زیباست!

      

                     

هنوز هم روز و شب از پی هم در رفت و آمد هستند. هنوز هم روز با طلوع خورشید آغاز می شه و شب با غروب خورشید به دنبالش می آد (شاید هم برعکس! احتمالا برعکس! از قدیم گفتن "پایان شب سیه، سفید است"). هنوز هم همه ی امور دنیا داره اون جور که باید پیش می ره. بچه هایی به دنیا می آن، آدمایی از دنیا می رن، جنگ می شه، آتش بس می شه، یکی دیر سر کلاس می رسه، یکی عاشق می شه، یکی وام می گیره (چه چند میلیون تومان واسه خرید خونه و ماشین و زدن به فلان زخم زندگی با سود و بالا و اقساط کمرشکن، چه چند میلیارد دلار قرض الحسنه بلاعوض!)، یکی فیلم می سازه، یکی ...... منم .. من هم نفس می کشم! زندگی می کنم. گاهی خوبم، گاهی بد. گاهی .. نمی خوام آسمون و ریسمون به هم ببافم. زندگی می کنم دیگه!

روز و شبام معمولین. حتی از این نظر هم که یه شب خوب و یه شب بدن طبیعین.

نمی دونم منظورمو می رسونم یا نه. به اینجا رسیدم که زندگی همینه دیگه. سخته و آسونه (یا بر عکس!)، خوبه و بده (شایدم برعکس!) .. نمی دونم چطور بگم، هر چی توی زندگی هست، همین هاست که ما می بینیم دیگه. حتی اینکه گاهی از زندگی غرغر می کنیم هم جزو زندگیه.

الان نمی خوام غرغر کنم. حتی نمی خوام تعریف کنم. بیشتر هفته رو توی شهر دوغ و ماست می گذرونم. تو یه خونه دانشجویی، با یه هم خونه ای 100 کیلویی که هفته ایی یک ساعت هم نمی بینمش و یه هم خونه ایی دیگه که .. خوبه. با هم کنار اومدیم. خونه کوچیکه. 2 تا اتاق داره که یه حیاط خلوت به هم وصلشون می کنه. توی این حیاط خلوت هم دستشویی و حمام و آشپزخونه کنار هم ردیف شدن. کنار خونه یه صافکاریه؛ صاحبخونه است. آدم بدی نیست. از در کوچیک خونه که وارد می شیم، بعد از گذشتن از یه راهرو طولانی می رسیم به اتاق اول. از اتاق اول هم که یه در به حیاط خلوت باز می شه و .. اتاق دوم. هردومون بیشتر اوقات توی این اتاق دوم هستیم.

بگذریم .. همین هفته های اول خونه دانشجویی، اونقدر ماجرا داشته که اگه شروع کنم به گفتن، فرصت نکنم به هیچ کار دیگه ای برسم. درسها بد نیست. سخت هستن، ولی می شه از پسشون بر اومد. خوندن می خواد. بدیش اینجاست که همه درسها تمرین و تحقیق و پروژه و کوئیز دارن و به هر کدوم برسی، از بقیه جا می مونی. هفته گذشته از این وضع کلافه بودم، ولی الان اوضاع بهتره. شاید در واقع حال خودم بهتره. امیدوارم بد نشه!

هر هفته، پنجشنبه ها بعدازظهر برمی گردم خونه. خونه خودمونو می گم. شهر خودم. صبح های یکشنبه (مثل فردا) هم بر می گردم ماست آباد ( شایدم دوغ آباد! این اسمها الان به ذهنم رسید!). وقتی می آم، به شوق بودن کنار خانواده، به گرمی دیدار یه دوست، به لذت کمی استراحت، راه رو دوست دارم. توی راه بودن رو دوست دارم. اذیتم نمی کنه. شادم. ولی وقت برگشتن .. ترجیح می دم یه سر بخوابم! هرچند توی راه خوابم هم نمی بره. این دو سه ساعت فاصله، شده یه زمانی واسه خودم و فکرهام. خوبه. جزو زندگیم شده!

 

دیگه اینکه .. هیچی .. زندگی می کنم دیگه!

 

پ ن : این پست رو یک هفته پیش نوشتم. به علت عدم دسترسی به اینترنت، با یک هفته تاخیر ارسال شد (این رو برای یادآوری به خودم گفتم!!!)

 

پ ن ۲ : عنوان این پست شعار نیست. اسم یه فیلمه اثر فدریکو فلینی!

از نوشتن و ننوشتن

          

                   

نوشتن .. نوشتن .. نوشتن ..

چه بنویسم؟! دلم نوشتن می خواهد ولی نوشتن نمی تواند.

از چه بنویسم؟! از نوشتن و ننوشتن؟! از نوشتن نوشتن سخت است و از ننوشتن نوشتن سخت تر!

چه کسی بود که می گفت "سکوت سرشار از ناگفته هاست"؟ یادم نیست! ولی یادم هست شریعتی می گفت: "حرفهایی هست که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آورند. حرفهای خوب و بزرگ و ماورایی همین هایند".

دکتر جان! حرفهای من نه بزرگند، نه ماورایی (خوب و بدش را نمی دانم!). گفتن هم ابتذال نیست (اگر باشد، چقدر ما، همگی، مبتذلیم!).

کاغذ سفید از ننوشتن سفید است و سکوت حاصل نگفتن. چه می شد اگر می شد سکوت را نوشت؛ شاید اینگونه:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من آمده ام .. وای وای .. من آمده ام !

           

               

از پس کلی اتفاق آمدم و بی حرفم. خالی شده ام. چیزهای زیادی هست برای گفتن .. ولی ..

در این مدت چیزهای زیادی بود که می شد درباره شان نوشت. چه درباره خودم و چه درباره  همه چیزهای دیگر. شاید بتوانم بهانه بیاورم که مشغله ام زیاد بود؛ خوب، واقعا زیاد هم بود. ولی همه چیز این نیست. نمی خواستم بنویسم یا بهتر بگویم، می خواستم چند صباحی ننویسم.

 

بگذریم .. اینها همه گذشت. من باز هم آمده ام که بنویسم. فکر کنیم که به مرخصی رفته بودم.

 

باز هم دانشجو شدم! ولی این بار نه در شهر خودم. به شهر ماست و دوغ آمده ام بلکه پیش از اسمم نام مهندس بیاید. حالا منم و یک خانه دانشجویی، با دو هم خانه و کلی درس وحشتناک. به لیست دروس که نگاه کردم به سرعت فهمیدم اگر از پس ترم اول بر بیام، بقیه اش هم به سلامت می گذرد. خدا آخر و عاقبت این دوره را هم بخیر کند .. انشاالله!

 

خوب .. در حال ملالی نبود جز دوری شما ! فعلا زیاده عرضی نیست!

حرفه .. خبرنگار!

          

           

امروز روز خبرنگار است. دو سال گذشته را، همین روز، من خبرنگار بودم. نمی دانم خبرنگار به عنوانی رسمی ربط دارد و کارت خبرنگاری در جیب یا به فردی می گویند که "خبرنگار" است؛ خبرنگاری با تمام آنچه در پشت این نام مستور است.

 

دو سال خبرنگار بودم. اول خبرنگار فرهنگ و ادب و هنر! بعد هم خبرنگار ورزشی و دست آخر هم خبرنگار اجتماعی . در این مدت به دنبال چه بودم، نمی دانم؛ اما این را می دانم که خبرنگاری، قسمتی از روحم را ارضا می کرد. کاری با یک فضولی خاص! با پیگیری و سماجتی خاص! لذت و عذابی توام داشت. فقط وقتی خبرنگار باشید می توانید این را درک کنید. بگذارید کمک کنم :

مثلا چه لذتی دارد خبری دست اول از یک مسئول دست اول گرفتن. خبری که هیچ خبرنگاری عمرا به گوشش رسیده باشد. خبری که تیتر یک می شود. خبری که .. .عذابش کجاست؟ وقتی این خبر در مورد یک حادثه ناگوار باشد؛ مثلا بمب گذاری بانک سامان اهواز.

باز هم بگویم؟ یک ماه وقت می گذاری بر روی یک گزارش تکان دهنده : وضعیت بیمارستانهای روانی! به چند بیمارستان سر می زنی، در پس هر بازدید و هر گفتگو غصه گلویت را می فشارد. خواب و بیدارت شده بیماران روانی! بعد از یک ماه گزارش را کامل و جامع و مرتب روی میز سردبیر می گذاری، خوشحال از اتمامش و به امید اینکه شاید گرهی از زندگی انسانهایی باز کنی. چه عذابی دارد که سردبیر ملاحظه علوم پزشکی را کرده و از انتشار گزارشت جلوگیری کند. باز هم بگویم؟!

 

بگذریم .. توان خبرنگار واژه ای همچون سهل ممتنع نیاز دارد؛ گاهی با کارش دنیایی را تکان می دهد و گاهی در سطح یک ناظر مغموم نزول می کند. و چه سخت است که همیشه باید ساکت باشد. این سکوت را فقط خبرنگارها می فهمند که چیست.

 

یک لوح تقدیر از تربیت بدنی و یک عکس دسته جمعی با خبرنگاران ورزشی هنوز بر طاقچه اتاقم هست. دلخوشیم به این است که هنوز برخی همکاران قدیم و طرف مصاحبه هایم روز خبرنگار را به من تبریک می گویند. نمی دانم؛ شاید باز هم رسما به این دنیا برگشتم. شاید باز هم، هنوزهم، بشود در مقابل "حرفه" نوشت : خبرنگار.

 

 

روز خبرنگار را به تمامی قلم به دستان عرصه خبر شاد باش می گویم.

علی (ع)

          

          

   مسلم اول سر مردان علی

      عشق را سرمایه ایمان علی

        

            از ولای دودمانش زنده ام

               در جهان مثل گهر تابنده ام

              

                     خاکم و از مهر او آیینه ام   

                        می توان دیدن نوا در سینه ام

                    

            قوت دین مبین فرموده اش

               کائنات آیین پذیر از دوده اش

           

                         مرسل حق کرد نامش بوتراب

                           حق یدالله خواند در ام الکتاب

     

       هر که دانای رموز زندگی است

          سر اسمای علی داند که چیست

 

 

میلاد باسعادت اول مرد مردستان طه بر همگان شاد باد.

روز پدر را هم به پدر خوب خودم و همه پدرهای خوب تبریک میگویم.

دیگر نمی توانم پرواز کنم!

       

        

دیگر نمی توانم پرواز کنم. می توانستم، اما دیگر نمی توانم. امروز صبح این را فهمیدم. من از یاد برده بودم که پرواز کردن را بلدم. بلدم؟! بلد بودم. من پرواز می کردم.

اولین بار از روی کودکی دستهایم را به دو طرف گشودم. آنها را مثل پرنده ها، بالا و پایین تکان دادم وروی پاهایم پریدم. انتظاری بیش از رویای پریدن نداشتم، ولی .. من پرواز کردم! از روی زمین بلند شدم. چقدر؟ شاید یک متر. ترسیدم. خواب بودم؟! نه. بیدار بیدار! من پرواز می کردم. به خودم مسلط شدم. دوباره ایستادم، دستهایم را گشودم، بالا و پایین تکانشان دادم و با پاهایم پریدم و .. و باز هم پرواز کردم. این بار بالاتر رفتم. بالاتر از یک متر. سرم به سقف اتاقم خورد. دوباره روی زمین نشستم و این بار نترسیدم. خوشحال بودم. من می توانستم پرواز کنم.

این یک رویا بود؟! نه! من پرواز می کردم. وقتی دانستم که می توانم، به باغچه خانه مان رفتم. در میان آن ایستادم و باز هم دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. آخر برای پرواز فضای بیشتری می خواستم. می خواستم ببینم چقدر می توانم بپرم. پرواز کردم و روی سقف پارکینگ خانه نشستم. نه! بیشتر هم می توانستم. باز هم پریدم؛ بالاتر. روی قله شیروانی خانه نشستم. در چشم اندازم جایی مرتفع تر نبود. ولی باز هم پریدم. روی آنتن خانه نشستم. می خواستم ببینم قمری های کوچکی که روی آنتن می نشیند چه حسی دارند! و خوب، آنتن توان وزن مرا نداشت. همین قدر که یک میله اش شکست، فهمیدم. پریدم و باز بالاتر رفتم. آنقدر رفتم که بازوهایم خسته شد. آن وقت بود که پایین آمدم و در میان باغچه نشستم. من می توانستم پرواز کنم!

خواب بود یا خیال؟! نه! مادرم را به شهادت بردم. داشت ظرف می شست؛ گفتم: "مامان، من می تونم پرواز کنم!". چپ چپ نگاهم کرد و لبخند زد. گفتم:"باور نمی کنی؟ بیا نشونت بدم". دستش را گرفتم و چادرش را دستش دادم و او را تا بیرون از خانه، تا کنار خیابانمان کشاندم. خیابان خلوت بود. گفتم: "حالا ببین!". دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و پرواز کردم. از زمین بلند شدم و تا ته خیابان را رفتم و برگشتم و چرخی در هوا زدم و روبه روی مادرم روی زمین نشستم. گفتم:"دیدی؟!". خندید.

و من پرواز می کردم. هر وقت و هر جا دلم می خواست. این را از یاد برده بودم؛ تا امروز صبح!

در خواب می دیدم. پرواز می کردم. این سو و آن سو را در آسمان طی می کردم، نه بر زمین. بیدار که شدم، شیرینی یک رویا با من بود، ولی .. ولی ناگهان شیرینی تلخ شد. آخر یادم آمد که من پیش از این واقعا پرواز می کردم. با خودم گفتم:"نه،لابد اشتباه می کنی. پرواز؟ مگه میشه آدم همین جوری پرواز کنه؟". ولی نه! پرواز کردنم یک خیال نبود، خاطره بود! دیگر دانسته بودم، به یاد آورده بودم که من زمانی پرواز می کردم. از جایم بلند شدم. دستهایم را گشودم و بالا و پایین تکان دادم و بر پاهایم پریدم، ولی .. ولی هیچ! حتی ذره ای از زمین بلند نشدم. دستهایم را بیشتر تکان دادم و تندتر. مگر می شد؟! من می توانستم پرواز کنم. حالا هم باید می توانستم. لابد قلقی داشت که فراموش کرده ام. ولی نه. نشد. پرواز نکردم. بازوانم خسته شد. خودم هم. برای پرواز کردن سنگین بودم. روی تختم نشستم. مغموم! سعی کردم بیشتر فکر کنم. باور کنم که پرواز نمی کردم. ولی مگر می شد؟! مطمئن بودم که من زمانی پرواز می کردم. چرا فراموشش کرده بودم، نمی دانم؛ ولی من پرواز می کردم.

از اتاقم بیرون آمدم و در جستجوی مادرم به آشپزخانه رفتم. آنجا بود. غذا می پخت. اشک در چشمانم حلقه زده بود. گفتم:"مامان، من دیگه نمی تونم پرواز کنم!". خواهرم هم در آشپزخانه بود. گفت:"چیه سر صبحی؟خواب دیدی؟ دیوونه شدی؟". گفتم:"نه. می می تونستم پرواز کنم. یادم رفته بود. حالا یادم اومد. مامان شاهده، مگه نه؟ بهش بگو که دیدی؛ بگو".

مادرم چیزی نگفت. فقط نگاهی کرد و لبخند زد.

یادم تو را فراموش !

   

     

جام جهانی تمام شد. تورنمنت مزخرفی بود. سرد و ضد حال! در پایان هم دو تیمی به فینال رسیدند که .... بگذریم. کی حالش را دارد که باز هم از فوتبال و جام جهانی بنویسد. آن هم بعد از یک ماه فوتبال! آن چیزهایی را که از جام دیده ایم، دیده ایم . گذشت. به یک هفته نمی رسد که تب جام جهانی فروکش می کند (اگر این یخبندان تبی هم بر جا بگذارد ... البته مگر تب سرماخوردگی!).

 

در میان تکرار تاریخ روز بازی فینال به دنبال یک چیز می گشتم : این تاریخ، کسی را یاد چیزی نمی اندازد؟!

 

زمان از دست من خارج شده است. چند سال پیش بود؟! از میدان انقلاب تهران رد می شدم . جماعتی جمع شده بودند. با پلاکارد و شعار. و ناگهان مامورین انتظامی بود که از هر گوشه آمدند و زدند و زدند . مرا هم که تنها عبور می کردم زدند. با کمری دردناک به خانه رسیدم. شبکه های ماهواره ای آمار می دادند : 10000 نفر در خیابان فلان بر ضد رژیم جمهوری اسلامی شعار می دهند! تهران در آشوب است! در میدان فلان پلیس 4 نفر را به ضرب گلوله کشته است! 50000 نفر در فلان پارک تجمع کرده اند!  و .... ! تلویزیون جمهوری اسلامی که چیزی نمی گفت!

کمرم درد می کرد. فکر می کردم : آره، خیابان انقلاب شلوغ بود. کتک هم که خوردم! نکنه خبریه؟! ولی نه! بقیه شهر اینجورها که شبکه های ماهواره ای می گفتند نبود. ولی همان جا هم .... خیابان انقلاب ... دانشگاه تهران .... ! چه خبره؟! سالگرد 18 تیر ماه : حمله به کوی دانشگاه تهران!

 

و چقدر بعد از آن گوشمان پر شد از جنبش دانشجویی، گروه فشار، عناصر تندرو، ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما ... ، لباس شخصی ها، دانشجو، دانشجو، دانشجو ....

 

کو جنبش دانشجویی؟! کو دانشجوها؟! موجیم که آسودگی ما عدم ماست؟! لابد مرده ایم پس! یادمان می آید؟!

 

بگذریم ....